به گزارش ندای انقلاب ، در سالروز بازگشت آزادگان عزیز به کشور مجالی داشتیم تا یکی از خاطرات انتشار نیافته از دوران اسارات رزمندگان اسلام در زندان های بعثی عراق را به قلم یکی از نویسندگان توانمند و خوش ذوق وقلم استان برایتان نشر بدهیم . یاور باقری یکی از نویسندگان جوان استان است که در حوزه ایثار و شهادت قلم می زند . وی خاطرات جانباز سر افزار اسلام دکتر نوروزعلی اخلاقی را در قالب کتاب " دو سوم آسمان " نگارش کرده است. خاطره زیر با نگارش باقری بخشی از سختی و مصایب آزادگان را به تصویر می کشد. عمو نصیر ...دانشجوی رشته تاریخ و تمدن اسلامی دانشگاه تهران بودم. آن روز کمی دیر سر کلاس رسیدم. لابه لای جملات استاد بود که در کلاس را آرام باز کرده و به اشاره دست از استاد اجازه ورود خواستم و با اشاره ی دست استاد به نشانه ی بفرمایید وارد کلاس شدم. وقتی سر جایم نشستم تخته سیاه کلاس توجهم را به خود جلب کرد ،که فقط روی آن نوشته شده بود: « بلال حبشی». بحث سر موضوع و احوال بلال حبشی بود! استاد :« بلال بن رباح حبشی در بین سال های ۵۷۸ تا ۵۸۲ میلادی در مکه متولد شد. او برده ی امیه پسر خلف بود و پس از اینکه اسلام آورد امیه او را زیر شکنجه و آزار قرار داد. امیه همچون سایر مسلمانان، بلال را زیر شکنجه های سخت و سنگین مورد آزار و اذیت قرار میداد. او را در زیر آفتاب سوزان حجاز برهنه بر روی ریگهای گداخته از گرمای آفتاب خوابانده و تخته سنگ بزرگی را روی سینه ی او قرار داد. چنان که سنگینی سنگ بر سینه ی او باعث شد تا نفس در سینه ی بلال حبس شود. بلال از شدت شکنجه ها و فشار سنگ از هوش میرفت و به زور دوباره به هوش میآمد. فشار سنگ باعث شده بود که از استخوانهای قفسه ی سینه هم صدای حق طلبی بلند شود. بلال زیر آن فشار و شکنجه فریاد میزد:« الله احد، الله صمد ...» نگاهم به تخته سیاه بود و ذهنم صحبتهای استاد را با تصویر چشمم مطابقت میداد. نمیدانم چرا، ولی این صحنه برایم خیلی آشنا بود! استاد، درس را با جملهای دیگر ادامه داد :« بلال حبشی بردهای بیش نبود که با عشق به پیامبر مکرم اسلام و مشاهدهی رفتارهای او و پیروانش به اسلام روی آورد و از جمله صحابهی وفادار پیامبر گشت. او از دیدار پیامبر و مصاحبت با پیامبر فیض میبرد و هر روز عشق وی نسبت به پیامبر افزونتر میشد. وی در جنگهای بدر، احد، خندق و تبوک در رکاب پیامبر حضور داشت و از هر گونه جانفشانی در راه اسلام کوتاهی نمیکرد که در جنگ بدر، ارباب سابقش امیه را کشت. وی موذن اسلام بعد از حضرت امیرالمومنین امام علی (ع) بود. عشق میان بلال و پیامبر تا جایی بود که بعد از فوت پیامبر بلال چنان ناراحت و غمگین گشته بود که اعلام کرد بعد از پیامبر دیگر اذان نخواهد گفت. اما به درخواست و به احترام حضرت فاطمه (س) دخت نبی مکرم اسلام دوباره اذان گفت.» این سخنان در ذهنم تلاطمی از خاطرات ایجاد کرده بودند. چنان که این تصاویر بیشتر از پیش برایم واضحتر شده بودند. ناگهان گریه امانم را برید. چشمانم شروع به باریدن کردند، بی اختیار و چون کودکی مادر از دست داده! صدای گریه و بی قراریم سر کلاس توجه همه را از استاد برید و همراه با نگاه استاد متوجه من شدند. گریه ام طوری بود که کسی جرأت سوال پرسیدن و یا جویا شدن علت آن را و یا حتی قضاوت کردن در مورد آن را نداشت. بعد از مدتی وقتی که آرام شدم نگاه همه میگفت که باید در مورد گریه ام سر کلاس توضیح دهم. یکی از همکلاسی ها دستمالی به من داد تا اشکهایم را پاک کنم. شروع به توضیح دادن کردم : سال اول دبیرستانم که تمام شد مثل همه بچه ها و هم دوره ای هایم برای اعزام به جبهه در پایگاه مسجد محل نام نویسی کردم. تابستان سال ۶۱ قرار بود تا در عملیات رمضان شرکت کنیم. اما به دلیل تاخیر در شروع دورهی آموزش، بعد از آن برای شرکت در عملیات مسلم بن عقیل وارد جبهه شدم. نوجوانی بودم ساده و پر از شور و شوق و سری پر از هوای یاد گرفتن حتی در سخت ترین شرایط! همه چیز جبهه ناب بود و خالص، چنان ربایشی داشت که تنها حضور در آن فضا قادر به توصیفش است. به صورت مقطعی در عملیات های مختلف در جبهه حضور یافتم. تا اینکه در اسفند ماه سال ۶۲ در عملیات خیبر بعد از مجروح شدن از ناحیه دست و پا اسیر نیروهای بعثی شدم. شروع دوره ی اسارت با لحظات پر التهابش هیچ وقت از خاطرم بیرون نمیرود. در آن لحظات پر از غربت، همراه هم رزمان نوجوانم خدا را بیشتر در کنارم احساس میکردم. اقامت ۲ روزه در بصره، یک هفته در بغداد و چهار ماه در کمپ ۱ موصل برای بازجوییها و ثبت نامهای اداری و پذیرایی از نوع بعثی، خبر از شروع دوران جدیدی در زندگی ام میداد. و نهایتاً اقامت در کمپ ۲ موصول که ۷ سال طول کشید. اما این اقامت یا به عبارت بهتر اسارت، دورهای دیگر از مقاومت اسرا به عنوان نمایندگانی از جبهه ی مقاومت و استکبار ستیز مردم ایران بود. ۱۷ سال بیشتر نداشتم، دورهای را تجربه میکردم که در صدر اسلام هم تجربه شده بود. هر روز برنامه های جدیدی برای شکستن زنجیر وحدت و مقاومت اسرا از طرف رژیم بعثی در اردوگاه اجرا میشد. تا اینکه یک روز در آسایشگاه باز شد و یک افسر جوان بعثی با درجه ی سرگردی به همراه چند سرباز بعثی وارد شدند. حدوداً ۲۵، ۲۶ سال داشت. برنامه جدیدی برای اجرا در اردوگاه آورده بود و آن این بود که ما را مجبور میکرد تا به امام خمینی (ره) بی احترامی کنیم و لفظی را بر زبان نحسش آورد که باید این را بگویید. یکی از بچه های اردوگاه زرنگی به خرج داد و از هم همه ی بچه ها استفاده کرد و آن لفظ را با شیطنت و تیز بینی تغییر داد و بچه ها با هم همه آن را بلند تکرار کردند. رفته رفته فریاد بچه ها با شادی در چهره شان بیشتر میشد. تا اینکه وی متوجه تغییر زیرکانه در جمله شده بود. بلافاصله به زور باتوم صدای بچه ها را خوابانید. با صدای خشن از جنس بعث گفت : «لا ...! لا ...!، واحد! واحد! » نه!، نه!، یک نفر! یک نفر! خلاصه فهماند که جمله ی او را یک نفر، یک نفر تکرار کنیم تا خیالش راحت شود. بچه ها کمی به فکر و سکوت فرو رفتند. حق داشتند، برای یک نگاه امام حاضر بودند جان دهند، برای لبخندش حاضر بودند سر دهند و میدادند. عشق به امام نقطه ی وصل و غیر قابل گسست بچه ها بود . امام یعنی همه ی اعتقادشان به راهشان! از آن گذشته بچه ها خودشان را نمایندهی ملت ایران زیر آن فشارها و شکنجه ها میدانستند و مقاومت در این دوره را مایه ی سربلندی ملت و برابر با پیروزی در میدان میدانستند. باید شکوه و عزت ایران و امام حفظ می شد. به هر قیمتی! همه در فکر فرو رفته و سکوت آسایشگاه را گرفته بود. که ناگاه سرگرد بعثی با صدای قدمش سکوت را شکست، به طرف عمو نصیر رفت. مش نصراله یا همان عمو نصیر پیرمرد ۶۰ سالهای اهل یکی از روستاهای اطراف شهر میانه در آذربایجان شرقی که کارش دامداری و کشاورزی بود. به عمرش دو بار به شهر نرفته بود. به قول خودش تا به آن وقت حتی با هموطنان فارس زبان هم برخورد نکرده بود. لهجه شیرین آذری با موها و محاسن سفیدش او را خواستنیتر کرده بود. در مدت هفت سال اسارت فارسی را به زور یاد گرفته بود و همهی فعل های اول شخص مفرد را به صورت دوم شخص مفرد به کار میبرد مثلاً به جای اینکه بگوید : «من خوردم»، میگفت: «من خوردی» .خلاصه بنده خدا به زحمت منظورش را به بچه های غیر آذری میرساند. بچه های آذری او را «مش نصراله» و بقیه بچه ها او را «عمو نصیر» صدا میکردند. عمو نصیر به عمرش حتی امام را از نزدیک ندیده بود و چون فارسی بلد نبود، حتی متوجه صحبتهای امام هم نمیشد. فقط از ترجمه های تحت اللفظی که برایش میشد امام را شناخته بود و به فرمانش لبیک گفته بود. سرگرد بعثی به طرف عمو نصیر رفت. یقه ی پیرمرد را گرفت و از جمع بچه ها جدایش کرد و بیرون کشید. با صدای خشنش نهیبی به عمو نصیر زد و اشاره کرد تا عمو نصیر حرفش را تکرار کند. عمو نصیر با اشاره ی سر از تکرار آن جمله امتناع کرد! سرگرد بعثی جعبه ی سیگارش را از جیبش درآورد. یک نخ سیگار از آن بیرون کشید و به لب گذاشت. همه ی بچه ها مات صحنه ای بودند که داشت اتفاق می افتاد. سرگرد گستاخ فندکش را در آورد و روشن کرد. به طرف سیگارش می برد که ناگاه یقه ی عمو نصیر را با دستش گرفت و به طرف خودش کشید. فندک روشن را زیر محاسن عمو نصیر گرفت. محاسن عمو نصیر آتش گرفت. بچه ها با شتاب و سرعت چنان واکنش دادند که آسیب چندانی به عمو نصیر نرسد. همه سعی کردند تا با شلوغ کردن عمو نصیر را از جلوی چشم سرگرد بعثی عقب بکشند و خودشان به جای عمو نصیر شکنجه شوند. اما فرزند نحس صدام دست بردار پیرمرد بیچاره نبود. سربازهای بعثی همه را کنار زدند و دوباره عمو نصیر را بیرون کشیدند. مقاومت بچه ها و اعتراض آنها هم اصلاً کار ساز نبود. سرگرد بعثی باز به اشاره فهماند که عمو نصیر به امام ناسزا بگوید. همه حاضر بودند در آن لحظه بمیرند، اما به امام توهین نشود. حتی یک کلمه! عمو نصیر دستش ترکش خورده بود و ترکش در کف دست او جا خوش کرده بود. بچه ها دست او را با آب ولرم باز و بسته میکردند تا انگشتانش بسته نمانند و بعد از تمیز کردن زخم، آن را با پارچه ای سفید که از عمامه ی روحانی شهید ظفرکش بریده میشد، می بستند. سرگرد بعثی باز عمو نصیر را گرفت. عمو نصیر محکمتر از قبل از گفتن ناسزا به امام امتناع کرد! بلافاصله سرگرد عراقی چنان سیلی به عمو نصیر زد که پیرمرد بیچاره نقش زمین شد. چنان محکم زمین خورد که همه ی بچه های آسایشگاه به طرفش خیز برداشتند، اما سربازان بعثی مانع شدند. عمو نصیر روی زمین افتاده بود و سرگرد عراقی با قدم های آرام به طرفش رفت، پایش را بلند کرد و روی سینه عمو نصیر گذاشت و سینه اش را فشار داد. عمو نصیر زیر آن فشار با فریادهای بلند «یا حسین» مقاومت میکرد. چند بار پایش را برداشت و گذاشت و باز بیشتر از قبل سینه ی عمو نصیر را فشار میداد. عمو نصیر زیر پوتین سرگرد بعثی چنان فریاد «یا حسین» سر میداد که همهی بچه ها متوجه شدت فشار میشدند. مقاومت عمو نصیر تحسین برانگیز بود! نگاه نگران همه ی بچه ها به طرف عمو نصیر بود. هر کدام حاضر بودند تا به یک نحوی پیرمرد را از دست سرگرد گرگ صفت نجات دهند. سرگرد بعثی متوجه عدم تأثیر این شکنجه شد. پایش را از سینه ی عمو نصیر برداشت. همه ی بچه ها نفس راحتی کشیدند! گویا همه ی نفسها زیر آن فشار در سینه ی بچه ها حبس شده بودند. اما سرگرد بعثی خیال شیطانی دیگر داشت! ناگهان پایش را روی دست باند پیچی شدهی عمو نصیر گذاشت. دست زخمی عمو نصیر روی موزائیک های سرد زیر فشار پوتین سرگرد عراقی مثل چشمه جوشید. خون از میان پارچه جاری شد و محیطش رفته رفته بیشتر شد. عمو نصیر این بار مقاومتش را زیر آن فشار سنگین با فریادهای بلند «یا زهرا» اعلام می کرد. هر فریادش گویی پرچمی از نصرت بود که افراشته میشد. فریادها بیشتر و بیشتر میشد. هم همه ی چند نفر از بچه ها بلند شد که: «عمو نصیر بگو و خودت را خلاص کن...» «عمو نصیر با یک جمله که به امام چیزی نمیشه...» «عمو نصیر بگو و خلاص شو...» این جملات با نگاه نگران و سوز در کلام همراه بود. به سادگی میشد فهمید کسانی که این حرفها را میزدند اگر خود زیر آن شکنجه و فشار جان هم میسپردند، باز به امام بی احترامی نمی کردند. مهال بود! فریاد «یا زهرا»ی عمو نصیر هم نگرانی بود هم قوت قلب که ناگاه قطع شد! نگاهها از دست زخمی به صورت مثل ماه عمو نصیر برگشت، چنان که گویی از زیر آن فشار خلاص شده باشد، چنان با اطمینان و اراده و غرور جملهای گفت که پرچم پیروزی در اردوگاه را بر زمین کوبید. موج صدایش همه را گرفت، حتی سرگرد بعثی را ! با همان زبان آذری اش گفت :«ایماما یامان دمقی اوزویوزنن گورا آپاراجاخسیز!» «شنیدن توهین به امام را با خودتان به گور میبرید!» سرگرد عراقی از واکنش عمو نصیر پایش را برداشت و با سربازان از آسایشگاه خارج شدند و همه ی بچه ها سراسیمه به طرف عمو نصیر رفتند. همه مثل پروانه ای شده بودند، گرد شمع وجود عمو نصیر، که زیر آن فشار مقاومتی مثال زدنی کرد و حاضر نشد به امام توهین بکند. وقتی صحبتم تمام شد سرم را بلند کردم و متوجه فضای کلاس شدم که استاد داشت گریه میکرد و همه همکلاسیها دور من جمع شده بودند! و دوباره نگاه من روی تخته ی سیاه به نام بلال حبشی دوخته شده بود! منبع : فاطر 24انتهای پیام /